محل تبلیغات شما
نخستین روز مهر است،از خواب برخاسته ام و نشسته ام گوشه ی سفره و دارم چای شیرینم را به هم می زنم،داداش محمدعلی که یک و نیم سال از من بزرگتر است از خواب نازش بیدار نمی شود،مادرم در حالی که دارد آینه قرآن و شربت را در سینی مسی پرنقش و نگاری می گذارد،هی زیر لب غرولندی می کند و حرص می خورد که چرا اینقدر محمدعلی را صدا می زند که از خواب برخیزد و آماده ی به مدرسه رفتن شود،او پشت گوش می اندازد،آخرین لقمه ی نان تیری و پنیر محلی آغشته به زیره ی کوهی را در دهان می

بوی خوش آموزگارم...

آینه ی جهاز مادرم...

خداکند که بهار بیاید...

ی ,خواب ,ام ,محمدعلی ,برخیزد ,زند ,را در ,از خواب ,زند که ,می زند ,صدا می

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها